قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ (4)
مرگ بر شکنجهگران صاحب گودال
محاسن برقی: از امام باقرعلیه السلام:
خدا پیامبر حبشی را برای قومش مبعوث کرد. اصحاب او کشته شدند و اسیر شدند.
برای ایشان گودالهایی از آتش گرفتند، سپس ندا دادند: هر کس پیرو آیین ماست، کنار رود و هر کس بر دین این پیامبر است، باید در آتش افکنده شود و شروع به انداختن در آتش کردند.
زنی با فرزندش آمد، ولی از آتش ترسید، کودک به او گفت: وارد شو. زن وارد آتش شد. ایشان اصحاب اخدود بودند.
مجمع البیان:
رسولخدا9فرمود: پادشاهی پیش از شما زندگی میکرد که ساحری داشت، وقتی ساحر مریض شد، گفت: مرگ من فرا رسیده، پسری را نزد من بفرستید تا به او سحر بیاموزم، پسری را نزد او فرستاند و او با ساحر رفت و آمد میکرد. بین ساحر و ملک راهبی زندگی میکرد. غلام از راهب عبور کرد و کلام و دستورات راهب پسر را به تعجب واداشت، روزی نشستن پسر نزد راهب طول کشید وقتی که دیر به نزد ساحر میرسید، ساحر او را میزد و هنگامی که دیر نزد خانوادهاش میرسید، آنها او را میزدند، پسر شکایت را به راهب برد.
راهب گفت: پسرم! زمانی که دیر به نزد ساحر رسیدی بگو: خانوادهام مرا نگه داشته بودند و هنگامی که دیر به نزد خانوادهات رسیدی بگو ساحر مرا نگه داشته بود.
تا اینکه یکروز ناگهان دید حیوان بزرگی (جلوی) مردم را (فرا) گرفته ، (پیش) خود گفت: امروز میفهمم که کار ساحر برتر است یا کار راهب، سنگی را برداشت و گفت: خدایا! اگر کار راهب نزد تو دوستداشتنیتر است، من این حیوان را بکشم، سنگی برداشت و حیوان را کشت و مردم رفتند.
خبر به راهب رسید: به پسر گفت: پسرم! تو به زودی به آزمایشی مبتلا خواهی شد، زمانی که گرفتار شدی، به سمت من راهنمایی نکن. و شروع به مداوای مردم نمود و جذامی و پیسی را شفا میداد.
در این بین نابینایی که همنشین پادشاه بود نزد پسر آمد، در حالیکه(نابینا) مال فراوانی حمل میکرد به پسر گفت: مرا شفا بده و آنچه اینجاست برای تو باشد. پسر گفت: من هیچکس را شفا نمیدهم، ولی خدا شفا میدهد، اگر به خدا ایمان بیاوری، از خدا میخواهم که تو را شفا دهد.
پیامبر9 فرمود: نابینا ایمان آورد و پسر دعا کرد و خدا نابینا را شفا داد. نابینا نزد پادشاه نشست. پادشاه گفت: فلانی، چه کسی تو را شفا داد؟ گفت: پروردگارم.
پادشاه گفت: من! نابینای شفا یافته گفت: نه، پروردگار من و تو خداست.
پادشاه گفت: آیا تو ربی غیر از من داری؟ مرد گفت: بله، رب من و تو خداست،
پادشاه مرد را گرفت و پیگیری کرد تا مرد به پسر آدرس داد. پادشاه سراغ پسر فرستاد و گفت: کارت به جایی رسیده که جذامی و پیسی را شفا میدهی! پسر گفت: من هیچکس را شفا نمیدهم، ولی خدا شفا میدهد.
پادشاه گفت: آیابرای تو پروردگاری غیر از من است؟ پسر گفت: بله رب من و تو خداست. پادشاه او را گرفت و پیگیری کرد تا پسر آدرس راهب را داد. پادشاه ارّه را بر راهب قرار داد و او را به دو نیم کرد.
پادشاه به پسر گفت: از دینت برگرد، پسر خود داری کرد، پادشاه با او گروهی را فرستاد و گفت: او را بالای کوهی ببرید، اگر از دین خود برگشت، رهایش کنید وگرنه او را از کوه پرتاب کنید.
پیامبر9 فرمود: او را بالای کوه بردند، پسر گفت: خدایا! ایشان را به آنچه میخواهی کفایت کن (هر چه میخواهی سر آنهابیاور)، کوه ایشان را به لرزه درآورد و همهی ایشان را پرتاب کرد.
پسر نزد پادشاه آمد، پادشاه گفت: همراهیان تو چه شدند؟ پسر گفت: خدا ایشان را کفایت کرد. پادشاه بار دیگر او را فرستاد و گفت: او را به دریای موّاج برده و او را در امواج دریا بیافکنید. اگر از دین خود برگشت، او را رها کنید؛ وگرنه او را غرق کنید. او را در کشتی بزرگی بردند و به وسط دریا رسیدند، پسر گفت: خدایا ایشان را کفایت کن (هر چه میخواهی سر آنهابیاور)، کشتی واژگون شد و پسر آمد تا نزد پادشاه رسید، پادشاه پرسید: همراهانت چه شدند، گفت: خدا آنها را کفایت کرد (کارشان را ساخت). سپس گفت: تو نمیتوانی مرا بکشی تا آنچه را که دستور میدهم، انجام دهی، مردم را جمع کن سپس مرابر شاخهی درختی به صلیب بکش، سپس تیری از تیردان برداشته و در کمان قرار بده و بگو: بنام رب این غلام، آنگاه تو به زودی مرا خواهی کشت.
پادشاه مردم را جمع کرد و پسر را به صلیب کشید، سپس تیری از تیردان برداشته و در وسط کمان قرار داد و گفت: به نام رب این پسر و پرتاب کرد، تیر بر زیر بنا گوش پسر خورد و مرد.
مردم گفتند: به پروردگار این پسر ایمان آوردیم.
به پادشاه گفته شد: آیا دیدی؟ آنچه را از آن میترسیدی به سرت آمد و مردم به وسیلهی تو به خدا ایمان آوردند.
او دستور داد تا گودالهایی کندند و بر دهانهی راهها گودالی کند، سپس آتشی برافروخت، و گفت: هر کس از دین خود برگشت، رهایش کنید و هر کس از برگشتن خودداری کرد، او را در آتش بیفکنید، و اینگونه مردم را در آتش میافکندند و زنی آمد که پسری با او بود، پسر به مادرش گفت: مادر صبر کن که تو بر حقی.
ابن مسیب: نزد عمربن خطاب بودیم، زمانیکه کسی بر او وارد شد و گفت: که جایی را حفر کردهاند و این پسر را یافتهاند درحالی که دستش بر دو رگ بناگوش اوست، هر گاه دستش کشیده میشود، به سوی بناگوشش باز میگردد، عمر نامه نوشت: او را از همانجا که یافتید، پنهان سازید.
سعید بن جبیر: زمانی که اهالی اسفندهان شکست خوردند، عمر بن خطاب گفت: ایشان یهودی و مسیحی نبودند و کتابی نداشتند و مجوسی بودند.
حضرت علیعلیه السلام فرمود: بله ایشان کتابی داشتند ولی برداشته شد، و این بدان دلیل بود که پادشاه ایشان مست بود و با دخترش آمیزش کرد، (امام علیعلیه السلام فرمود: یا با خواهرش)، وقتی به خود آمد، به (دختر یا خواهرش) گفت: راه خروج از این وضعیت چیست؟
او گفت: اهل مملکت خود را جمع کن و به ایشان خبر بده که به نکاح دختران معتقدی و به ایشان دستور بده تا آنرا حلال کنند، پادشاه ایشان را جمع کرد و به ایشان خبر داد، ایشان از پیروی او خوددداری کردند.
پادشاه گودالهایی در زمین کند، و آتش در آن افروخت و به ایشان عرضه کرد، هر کس از قبول آن سرباز زد، او را پرتاب میکرد و هر کس اجابت می کرد، او را رها میکرد.
حسن: هر گاه نزد پیامبر صلی الله علیه و آله یادی از اصحاب اخدود میشد، از سختی بلای آن به خدا پناه میبرد.
عیاشی: امام باقرعلیه السلام: امام علیعلیه السلام شخصی را نزد اسقف نجران فرستاد تا از او از اصحاب اخدود سؤال کند، اسقف به مواردی او خبر داد.
امامعلیه السلام فرمود: آنچنان که ذکر کردی نیست، ولی من تو را از حال ایشان با خبر میکنم، همانا خدا مردی حبشی را به عنوان نبی فرستاد، در حالی که ایشان گرد هم بودند، او را تکذیب کردند، با آنها جنگید، اهل حبشه اصحاب او را کشتند و او و اصحابش را اسیر کردند، سپس برای او پلی ساختند و آنرا پر از آتش کردند، آنگاه مردم را جمع کردند و گفتند: هر کس بر دین و دستورات ماست، کنار رود، و هر کس بر دین ایشان است، باید خود را با او در آتش بیافکند، و اصحاب او را در آتش میانداختند، زنی با فرزند یک ماههاش آمد، وقتی به سمت او هجوم آوردند، ترسید و دلش برای فرزندش سوخت: بچه ندا داد: مادر! نترس و مرا با خودت در آتش بیافکن، به خدا قسم اینکار در راه خدا کم است، او خود و فرزندش را در اتش افکند و این کودک از کسانی بود که در گهواره صحبت کرد.
میثم تمار: شنیدم امام علیعلیه السلام اصحاب اخدود را یاد میکرد و میفرمود: آنها دهتا بودند و مثل ایشان ده تا هستند که در این بازار کشته میشوند.
قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ (4) النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ (5) آتشى عظیم و شعلهور
اعراب «النَّارِ»:
بدل اشتمال از «الْأُخْدُودِ»: آن گودالها شامل بر آتش بود = اصحاب آتش
«ذاتِ الْوَقُودِ »: صفت آتش که عظمت و کثرت زبانههای آتش را میرساند که بالا میرود.
«ال» در «الْوَقُودِ »: ال جنس
کمال الدین و تمام النعمه: از پیامبر صلی الله علیه و آله در حدیثی طولانی که در آن بخت نصر ذکر شده و پادشاه بعد از او مهرقیه بن بخت نصر 16 سال و 26 روز حکمرانی کرد، او در آن زمان دانیالعلیه السلام را دستگیر کرد و برای او چاهی در زمین حفر کرد و دانیالعلیه السلام و اصحاب و پیروان مؤمنش را در آن افکند. بر ایشان آتش انداخت، وقتی که دید آتش به ایشان نزدیک نمیشود و ایشان را نمیسوزاند، ایشان را در چاه قرار داد و در آن شیر و درندگان بودند و ایشان را به هر نوعی از عذاب شکنجه کرد تا اینکه خدا ایشان را نجات داد و ایشان کسانی هستند که خدا در کتابش فرموده: «قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ (4) النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ (5) »
چیستان حدیثی:
مفصل بن عمر از امام صادقعلیه السلام در مورد آتشهای چهارگانه پرسید:
1. آتشی که میخورد و میآشامد.
2. آتشی که میخورد و نمی آشامد.
3. آتشی که مینوشد و نمیخورد.
4. آتشی که نمیخورد و نمی آشامد.
1. آنچه می خورد و میآشامد، حرارت بنی آدم و تمامی حیوانات است.
2. آنچه می خورد و نمیآشامد، آتش هیزم است.
3. آنچه میآشامد و نمیخورد، آتش درخت است. (حرارت خورشید را جذب میکند ولی نمی سوزاند).
4. آنچه نمیخورد و نمیآشامد؛ آتش سنگ آتشزنه و آتش کم نور و ضعیف است .
إِذْ هُمْ عَلَیْها قُعُودٌ (6) هنگامى که در کنار آن نشسته بودند
زمانیکه اطراف آتش نشسته بودند.
وَ هُمْ عَلى ما یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ (7)
و آنچه را با مؤمنان انجام مىدادند (با خونسردى و قساوت) تماشا مىکردند!
1. بعضی از ایشان بر بعض دیگر نزد پادشاه شهادت میدادند به اینکه در آنچه به ایشان امر شده است، کوتاهی نکردهاند.
2. در روز قیامت شهادت میدهند بر آنچه انجام میدهند، تا شهادت دهد بر ایشان زبان و دستهایشان.
وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاَّ أَنْ یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ (8)
آنها هیچ ایرادى بر مؤمنان نداشتند جز اینکه به خداوند عزیز و حمید ایمان آورده بودند؛
«ما نَقَمُوا »: ما انکروا = انکاری نداشتند، انکار نمیکردند.
«إِلاَّ أَنْ یُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ »:
استثناء از این نوع که نهایت اشکال به ایشان وارد است، مثل این مثال:
و لا عیب فیهم غیر أن سیوفهم بهن فلول من قراع الکتائب (شکستگی شمشیرها= نهایت عیب)
توصیف الله به:
«الْعَزِیزِ »: غلبه کنندهای که از عقاب او باید ترسید.
«الْحَمِیدِ»: نعمت دهندهای که به ثوابش امید میرود و این صفت او همراه است با «الَّذِی لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ (9)» پس شایسته است که به او ایمان آورده شده و عبادت شود.
موضوع :