اومانیسم یا انسان مداری
در باب هویت واقعی انسان و استعدادها و توانمندیهای وی دو دیدگاه کاملا متفاوت بلکه متضاد مطرح شده است.
در یک دیدگاه، انسان موجودی کاملا آزاد و مستقل در نظر گرفته می شود که در شناخت سعادت واقعی خویش و راه رسیدن به آن خودکفاست، سرنوشت خود را خود رقم می زند و موجودی خودمختار، دارای قدرت مطلق و وانهاده به خویش است و از هر گونه تکلیف و الزام بیرونی (بیرون از خواست و تصمیم گیری خود) مطلقا آزاد است.
در دیدگاه دوم انسان از قدرت شناخت لازم نه کافی برای رسیدن به سعادت واقعی برخوردار و نیازمند راهنمایی الهی است، تحت تدبیر و سیطره قدرتی ماورایی (خدا) قرار دارد و برای رسیدن به سعادت خویش، دارای تکالیف و الزامهایی است که از سوی خدای متعال به وسیله پیامبران در اختیار او نهاده می شود.
اومانیسم به هر نوع فلسفه ای اطلاق می شود که منزلت ویژه ای برای انسان قائل است و او را مقیاس همه چیز قرار می دهد.
از منظر تاریخی، اومانیسم در آغاز یک تحول ادبی و تغییر در برنامه آموزشی و فرهنگی بود که در مراحل بعد، جنبه سیاسی و نفی دین و ارزشها را به خود گرفت. به همین دلیل تقریباً همهی مکاتب فلسفی، اخلاقی، هنری و ادبی و نظامهای سیاسی را تحت سیطره خود در آورد.
این جنبش که در کل به روم و یونان باستان چشم دوخته بود؛ و بیش تر یک جنبش غیر روحانی و وابسته به طبقات بالای اجتماعی و طرفدار نخبه سالاری بود، مقارن پایان قرن سیزدهم در جنوب ایتالیا شکل گرفت؛ سپس در سراسر ایتالیا گسترش یافت و پس از آن، آلمان و بعد فرانسه، اسپانیا و انگلستان را در برگرفت و می توان آن را یکی از عوامل فرهنگ جدید غرب به شمار آورد. انسان مداری در این معنی یکی از مؤلفه های بنیادین رنسانس به شمار می آید و متفکران رنسانس با مدار قرار دادن انسان در صدد نوسازی آن در جهان طبیعت و تاریخ و تفسیر انسان از این منظرند.
در حقیقت انسان مداری بازگشتی به روم و یونان باستان بود. انسان مداران بر این باور بودند که منزلت، توانمندیها و استعدادهای انسان که در دوران روم و یونان باستان مورد توجه بود، در قرون وسطی نادیده گرفته شده است و باید در فضای جدید به احیای آنها همت گماشت. آنان تصور می کردند که با اهتمام ورزیدن به احیای تعلیم و تعلم و رواج علومی مانند ریاضیات، منطق، شعر، علوم بلاغی، تاریخ، اخلاق و سیاست یونان و روم می توان انسان را در وضعیت فعال و پویایی قرار داد که آزادی خود را تجربه کند. به همین دلیل به کسانی که این علوم را تعلیم می دادند و یا مقدمات تعلیم و رواج آن را فراهم می آوردند اومانیست اطلاق می شد.
دو عامل مهم پیدایش اومانیسم را میتوان اینگونه بیان کرد:
اول: برخی از ویژگیهای دین و نظام حاکم کلیسایی مانند سست بودن مبانی عقیدتی و ارزشی مسیحیت، ضرورت تقدم ایمان بر آگاهی و فهم و نیز برخی از آموزه های نادرست مسیحی مانند گناهکار ذاتی دانستن انسان و خرید و فروش بهشت، ، تحمیل نامعقول کلیسا بر دستاوردهای علمی و عقلی زمینه را برای پشت پا زدن به همه ی ارزشهایی که در قرون وسطا حاکم بود و رویگردانی از دین حاکم و رایج یعنی مسیحیت و الگو گرفتن از رم و یونان قدیم که به انسان و خرد طلایی او اهمیت می داد، فراهم ساخت.
دوم: بسیاری از اومانیستها با مراکز قدرت ارتباط داشتند و دین را مانعی جدی در برابر خواستهای خود میدیند و به منظور یافتن راه حلی برای سالار منشی گروههای پیشین به تبیین عقلانی تحولات سیاسی و تجددگرایی و توجیه عوارض منفی آن و به تعبیر دیویس تونی توجه سبعیت مدرنیسم،حمله به دین و ارزشها و قداستهای دینی و نظام کلیسایی را وجههی همت خود قرار دادن. و به تخریب ذهنیت جامعه نسبت به دین و رجال دین و ضرورت جدایی دین از سیاست و اجتماع همت گماشتند.
دو عامل یاد شده در کنار تلاش کلیسا برای محافظت از خویش منجر به عقب نشینی دین از صحنه اجتماع و سیاست شد. در راستای این حرکت، تفسیر جدید از دین و خدا، پذیرش خدا و نفی دین و... مطرح گردید.
جوهره و روح اومانیسم که عنصر مشترک نحله های مختلف اومانیستی را تشکیل می دهد ، محور و معیار قرارگرفتن انسان برای همه چیز است. اگر مؤلفه ها و استلزامات منطقی همین یک گزاره را در نظر گیریم با گزارشهایی که در باب انسان مداران به ما رسیده است تطابق تقریبی دارد؛ در این قسمت به بررسی این مؤلفه ها می پردازیم.
یکی از مؤلفه های اساسی اومانیسم، عقل گرایی و اعتقاد به خودکفایی و استقلال عقل انسانی در شناخت خود و هستی و سعادت واقعی و راه رسیدن به آن است. اومانیستها هم در بعد هستی شناختی معتقد بودند که چیزی وجود ندارد که با سرپنجه قدرت عقلانی بشر قابل کشف نباشد و هم در بعد ارزش شناختی بر این باور بودند که ارزشهای اخلاقی و حقوقی را باید با استمداد از عقل بشری تعیین کرد. اصولا اومانیسم جنبشی بود در برابر دستورات به اصطلاح سلسله مراتبی سنتی که از طریق دین و وحی (مسیحیت) دریافت می شد و به عبارت دیگر، اومانیسم، دین را مانعی برای خود تلقی می کرد
اومانیسم جوهر خود را دریافت تازه از شأن و منزلت انسان به عنوان موجودی خردگرا به جای خداگرا می دانست؛ علم زدگی زاییده چنین تفکری است.
این عقل گرایی و تجربه گرایی دامن گستر، شامل حوزه های ارزشی دین و اخلاق نیز می شد؛ آنان معتقد بودند همه چیز از جمله قواعد اخلاقی ساخته دست بشر بوده و باید باشد.
اومانیستها معتقدند: انسان آزاد به دنیا آمده است و باید از هر قید و بندی جز آنچه خود برای خود تعیین می کند، آزاد باشد؛ اما نهادهای اساسی قرون وسطی انسان را اسیر نموده و احکام دینی و اخلاقی را به عنوان مجموعهای از ارزشهای دریافت شده از مافوق بر او حاکم کرده اند. اومانیستها این ارزشها را به عنوان «ارزشهای الهی ولازم الرعایه» مردود و ناپذیرفتنی می دانستند. زیرا هنجارهایی بودند که باید پذیرفته شوند و امکان تغییردادن آنها وجود نداشت؛ و این امر به نظر آنان با استقلال آدمی سازگار نبود. آنها می گفتند: بشر باید آزادی خود را در طبیعت و جامعه تجربه کند و خود بر سرنوشت خویش حاکم شود و این انسان است که حقوق خویش را تعیین می کند نه آن که تکلیفی از مافوق برای او تعیین شود. در این دیدگاه انسان حق دارد نه تکلیف.
آزادی مورد نظر اومانیستها، نه تنها ارزشهای دینی را لازم الاجرا نمیدانست، بلکه به هر نوع سلطه و ارزش غیر اومانیست و از جمله نهادهای اساسی قرون وسطی نیز از همین منظر نگریسته، آنرا بیارزش و اعتبار میدانست.
در اثر جنگهای دینی قرن 16و 17 مسأله امکان همزیستی مسالمت آمیز بین معتقدات ادیان مختلف مطرح شد و مفهوم تساهل و تسامح مورد تأکید قرار گرفت و بینشهای دینی راجع به اومانیسم شدیداً تحت تأثیر روحیه تساهل و تسامح قرار گرفت. در این دیدگاه تسامح به این معنی بود که ادیان با حفظ تفاوتهای هریک با دیگری، می توانند در کنار یکدیگر همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند ولی تسامح انسان گرایان از این ایده مایه میگرفت که معتقدات دینی نوع انسان، که از درون انسان مایه می گیرد و امری ماورایی نیست. درون مایه این معتقدات دینیِ نوع انسان از درون وی مایه می گیردو و امری ماورایی نیست.درون مایه این معتقدات وحدت بنیادین و اساسی دارند و امکان صلح جهانی وجود دارد؛ اومانیستها با تفسیری این جهانی از خدا، خدای مسیح را همان عقل فلسفی بشر قلمداد می کردند که در قالب مذهب ساده تر شده است. در این نوع نگرش علاوه بر تساهل نسبت به مذاهب، تساهل و همزیستی مسالمت آمیز بین فلسفه و دین که در گذشته با یکدیگر سازگاری نداشتند نیز فراهم می آید. این امر مقتضای رجوع به یونان باستان و خردگرایی آن بود.
این امر، مقتضای رجوع به یونان و خردگرایی آن بود. این نگرش که بر نفی ادعای انحصاری حقانیت و رستگاری هر نظام ارزشی و هر دینی مبتنی است هیچیک از نظامهای ارزشی و معرفتی را حق نمیداند و به نوعی نسبیگرایی مطلق در ارزش و معرفت معتقد است و به همین دلیل حاکمیت هر دین و نظام ارزشی را تنها به خواست و ارادهی فرد یا جامعه وامیگذارد.
هرچند در میان اومانیست ها افراد معتقد به خدا و دین یافت می شود و انسان مداران را به انسانمداران مؤمن و ملحد تقسیم می کنند، اما می توان گفت: اگر اومانیسم را دین گریز و دین ستیز ندانیم دست کم با خداناشناسی و انکار دین کاملا سازگار است. تاریخ اومانیسم نیز حکایت از آن دارد که اصالت دادن به انسان در برابر اصالت به خدا سبب گردید که قدم به قدم، اومانیستها به سوی سکولاریزم و بی خدایی و بی دینی رانده شوند.
البته جای این نکته سنجی نیز وجود دارد که خدایی که کسانی مانند هگل می پذیرند با خدایی که در ادیان ابراهیمی از آن سخن گفته می شود به کلی متفاوت است و تفاسیر جدیدی که از دین و خدا در پروتستانتیسم مطرح می شود با روح این ادیان سازگار نیست و نوعی انکار و تهی کردن بینشها و ارزشهای دینی از درون به شمار می آید. در هر حال، حتی از منظر اومانیستهای مؤمن، خدا و دین نقطه نهایی و اصلی به شمار نمی آیند؛ بلکه ابزاری در خدمت انسان می باشند و این انسان است که از اصالت و محوریت برخوردار است.
«این واژه [اومانیسم] در انگلستان معنای ضمنی و ناخوشایند یگانهگرایی یا حتی خداناشناسی می داد و قطعا با موقعیت مسیحی و اشراقی سازگار نبود. به طور کلی این واژهی متضمن نوعی آزادی از آموزه های الهیاتی بود. ت. ه. هاکسلی قهرمان داروینیسم بدون خدا و چارلز بر اولاف بنیانگذار انجمن سکولار ملی، روح اومانیسم را به یاری می طلبد تا بساط آخرین توهمات جان سخت مسیحی را برچینند. »
ارنست کاسیرر در توصیف بینش حاکم بر عصر روشنگری (رنسانس) که برخاسته از اومانیسم و درآمیخته با آن است می نویسد:
«به نظر می آید که تنها وسیله ای که انسان را از تعبد و پیش داوری آزاد می کند و راه را برای خوشبختی واقعی او هموار می کند، مردود شمردن کامل اعتقاد مذهبی به طور عام است یعنی به هر فرم تاریخی که ملبس شود و برهر شالوده ای که متکی باشد. خصلت کلی عصر روشنگری، رویه آشکار انتقادی و شکاکانه نسبت به دین است. »
تناقض اندیشه و عمل، وجود فاصلهی عمیق میان اومانیسم به عنوان یک جنبش فکری و آنچه در عمل و متن تاریخ حاکمیت اومانسیم بر جوامع بشری روی داده یکی از نقدهای اساسی تفکر اومانسیتی می باشد.
جنبش اومانیستی به جای ارج نهادن به مقام انسان، در عمل، انسان را قربانی این افیون جدید کرده است و مدعیان انسان مداری از این واژه برای تأمین منافع خویش سوء استفاده کردند. از همان آغاز که از حق زندگی، آزادی انسان و شادی و رفاه به عنوان حقوق انسانی اومانیستی، سخن به میان می آمد تا یک قرن بعد، بردگی سیاهان در آمریکا قانونی بود. و گروه زیادی از انسانها در جامعه به نام انسان مداری مدرن، سرکوب می شدند. پیامدهای ناگوار اومانیسم به نحوی بود که برخی از دانشمندان، آن را نوعی اسارت انسان شمردند و برنامه ریزی برای رهایی از آن مطرح کردند.
بی دلیل بودن اصول و مبانی مدعیات اومانیستی است. اومانیستها بیش از آن که در پرتو براهین و دلایل، آنچه را که مدعی آن بودند نتیجه گیری کنند، گرفتار نوعی حرکت احساسی و عاطفی در برابر حاکمیت کلیسا و دلباختگی و شیفتگی در برابر روم و یونان باستان دلبستگی ویژه به نخبه سالاری شده بودند.
اومانیستها در کل، درصدد تهیه برنامه ای برای ارج و مقام انسان و اصلاح اندیشه ها نبودند؛ بلکه در پی راه حلهای ساده تری برای سالاری گروههای اجتماعی پیشین بودند. ...
آنان از هرچه که نفی قرون وسطا باشد استقبال می کردند و بر آن تأکید داشتند. حاکمیت کلیسا و نگرش دینی و خدا، گناه نخستین و بدسرشتی انسان، توجه به بعد روحی و ریاضت کشی و بی اعتنایی لذایذ جسمی، بی اعتنایی به عقل و خردورزی اموری بود که در قرون وسطا بر جامعه سیطره داشت؛ و اومانیستها دقیقاً به مبارزه با قدرت و حاکمیت کلیسا، اعتقادات دینی و خدامحوری پرداختند و به نیک سرشتی انسان و لذایذ مادی و جسمانی و اهمیت دادن به خردورزی و آزادی انسان از قید و بندهای اخلاقی و حقوقی الهی همت گماشتند. آنان با صراحت می گفتند: مزایا و حقوقی را که کلیسا در قرون وسطا از انسان سلب کرده است، باید به وی بازگردانیم.
انسانمداران که بر محور و مقیاس بودن انسان برای همه چیز و نفی هرگونه حقایق جاودانی و مطلق و انکار موجودات مافوق طبیعی و از جمله خدا و جهان پس از مرگ تأکید دارند،بدون هیچ پشتوانه و دلیلی این مدعیات را ارائه کردهاند. در مقابل دلایل عقلی و نقلی و شواهد تجربی برخلاف آن دلالت دارد.
اکثر قریب به اتفاق اومانیستها به نوعی طبیعت گرایی در مورد انسان قائلند. اومانیستها انسان را موجودی طبیعی و همتراز حیوانات معرفی می کنند و رده بندی جانوران - خواه انسان و خواه غیر انسان - را صرفا قراردادی می دانند. پیامدهای این نوع نگرش نسبت به انسان، از یک سو سودانگاری و اصالت لذت مادی و فسادی است که جهان غرب هم اکنون دچار آن است و از سوی دیگر نفی هرگونه ارزش اخلاقی و حقوقی ماورایی و فضایل، کمالات معنوی و سعادت جاودانی است.
عقل و خردورزی موهبتی الهی و به تعبیر روایات حجت درونی خدا در کنار انبیای الهی به عنوان حجت بیرونی است. بنابراین، هرگونه مخالفت با اومانیسم را نمی توان به معنای مخالفت با بهادادن به عقل وخردورزی دانست. آنچه در نقد اومانیسم در این خصوص مطرح است، افراط در بها دادن به عقل همتراز دانستن خدا و خرد یا تفوق خرد بر خدا و خردگرایی را به جای خداگرایی نهادن است. در منظر دین، عقل انسان را به خدا رهنمون می شود و زمینه شناخت و عبادت او را فراهم می سازد. از امام صادق (ع)نقل شده که فرمود: «العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان؛ عقل چیزی است که به وسیله آن خدا عبادت می شود و بهشت به دست می آید» و نیز از ابن عباس نقل شده است که فرمود: «ربنا یعرف بالعقل و یتوسل الیه بالعقل»؛ به وسیله ی عقل، خداوندگار ما شناخته می شود و با او ارتباط برقرار می باشد.
به کارگیری درست عقل، انسان را متوجه این نکته می سازد که انسان موجودی وانهاده نیست و تحت ربوبیت الهی قرار دارد.
در بعد ارزشها نیز اصول ارزشهای اخلاقی وحقوقی با کمک عقل و فطرت الهی قابل دستیابی است ولی این مقدار از توانمندی و راهنمایی عقل آن گونه که عقل خود نیز بر آن گواهی می دهد نه مستلزم فردگرایی اومانیستی است و نه برای دستیابی انسان به سعادت واقعی وی کفایت می کند. آنچه را عقل در اختیار می نهد اصول کلی و مبهم تأمین نیازهای انسان و رعایت عدالت و حقوق افراد، آزادی، ارزشهای متعالی انسان و ارضا و شکوفاسازی و استعدادهای انسان است؛ اما برای رسیدن به سعادت واقعی، باید میزان و حدود امور یاد شده و مصادیق و موارد شناخته شود، امری که از تیررسی عقل بشری دور است.
اومانیستها معتقد بودند که جانبداری از ارزشهای انسانی نارواست و انسان خود باید آزادی را در طبیعت و جامعه تجربه کند. این نوع آزادی افسارگسیخته چنان که در عمل نشان داده شد به جای آن که فراهم آورنده زمینه های شکوفایی انسان و تأمین کنندهی حقوق و نیازهای واقعی انسان باشد، ابزاری برای ستم بر انسان و نادیده گرفتن حقوق و ارزشهای حقیقی او شد و سر از فاشیسم و نازیسم در آورد.
اندکی تأمل در خوددوستی انسان که از میلهای اصیل و سرشتی اوست ما را به این نتیجه می رساند که اگر آزادی انسان در پرتو تعالیم دینی و ارزشهای اخلاقی و حقوق مهار نشود، عقل و خرد وی محکوم و تحت سیطره ی میل به خوددوستی و دیگر امیال پست حیوانی قرار می گیرد و به هر جنایتی دست می زند. در قرآن مجید و روایات نیز بر این نکته تأکید شده است که انسان جدای از وحی، زمینه سقوط خویش و دیگران را فراهم می سازد و گذشته از محروم ساختن خود و دیگران از سعادت ابدی، زندگی دنیوی را نیز به فساد و تباهی می کشاند. به همین دلیل است که قرآن انسان را ـ جز در شرائطی که خود را تحت تعلیم و تربیت الهی قرار دهد ـ در زیان و اهل شقاوت میداند.
از سوی دیگر، آزادی بی حد و مرز اومانیستی جایی برای تکلیف و مسئولیت و رعایت مصالح عمومی باقی نمی گذارد. در این بینش سخن از حقوق هر انسان - نه تکلیف او - مطرح است. او باید «حق» خود را بستاند نه «تکلیف» خود را انجام دهد؛ زیرا اگر تکلیفی هست برای تأمین حق آزادی اوست.
آزادی اومانیستی در شکل اجتماعیش، مردم سالاری و نسبیت در ارزشهای اجتماعی، حقوقی را بهمراه دارد که با بینش دینی سرِ سازگاری ندارد.
در بینش دینی ما چون هستی موجودات از خداست و انسانها برابر آفریده شده اند، همه در برابر دستورات الهی مکلفند و حق حاکمیت از آن خدا و کسانی چون پیامبران و امامان علیهم السلام و نایبان آنهاست و ارزشهای اخلاقی و حقوقی که از سوی خداوند تعیین و دریافت می شود ثابت و لایتغیرند. در منظر دینی هرچند برای افراد حقوق مشخصی مطرح است که درک کلیت آن در توان عقل و فطرت بشری می باشد، اما تعیین حد و مرز و مصادیق و موارد این حقوق از سوی خداست و به عنوان تکلیف الهی، افراد ملزم به رعایت آنها هستند. در بینش اومانیستی، آزادی انسانها حد و مرزهای معتقدات دینی را می تواند نادیده بگیرد ولی در اسلام و ادیان آسمانی علاوه بر حریم حقوق انسانها، برای برخی از معتقدات و مقدسات نیز حریم لازم الرعایه وجود دارد.
انسانمداران از تساهل و تسامح مطلق جانبداری می کنند و همهی ارزشها را ساخته دست و فکر بشر میدانند.
این نگرش به کلی با آنچه در تعالیم ادیان آسمانی به ویژه اسلام آمده است، از جهات مختلف ناسازگار بلکه متضاد است. از یک سو مبانی تسامح و تساهل (بشری بودن و نسبیت ارزشها و معرفت) با بینشهای دینی سازگار نیست. در بینش دینی خاستگاه ارزشها خداوند است نه انسان، و این ارزشها از اطلاق و پشتوانه معرفتی یقینی برخورد است.
از سوی دیگر، اسلام تساهل و تسامح نسبت به هر دینی (حتی ادیان غیر آسمانی) و پیروان آنها را نمی پذیرد و نسبت به کفر و الحاد موضعی آشتی ناپذیر دارد؛ در خصوص پیروان دیگر ادیان آسمانی نیز مدارای اسلامی دارای حد و مرز و چارچوب خاص خود است؛ تبلیغ بی قید شرط ادیان در جامعه اسلامی و در میان مسلمانان پذیرفته نیست و آنان از انجام اعمال خلاف مقررات حکومت اسلامی و تظاهر به ارتکاب محرمات اسلام، ممنوعند.
(رجبی، انسان شناسی، ص41 ـ60)
. پترارک می پرسید: تاریخ چه چیزی جز پژوهش تاریخ روم می تواند باشد. ر. ک: احمدی، بابک، معمای مدرنیته، ص 92-93.بوکهارت می گفت: آتن یگانه سند در تاریخ جهان است که فاقد صفحات کسالت بار است. هگل می گفت: نام یونان در دل مردم فرهیخته اروپا میهن را تداعی می کند. تونی، دیویس، اومانیسم، ترجمه عباس فجر، ص 23،21،17.
موضوع :